یاد یاران| پدر قهرمان
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «یونس خدري»، یکم ارديبهشت 1345 در روستاي سپهسالار از توابع شهرستان كرج به دنيا آمد. پدرش علي اكبر و مادرش خيرالنساء نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. مشاور املاك بود. ازدواج كرد و صاحب یک دختر شد. به عنوان پاسدار وظيفه و با سمت فرمانده قبضه ميني كاتيوشا در جبهه حضور يافت و بر اثر اصابت تركش به کمر، قطع نخاع شد. بيست و چهارم اسفند1377، در بيمارستان ساسان تهران بر اثر عوارض ناشي از آن به شهادت رسيد. مزار وي در زادگاهش قرار دارد.
خاطرهاي خودنوشت شهید «یونس خدری» از عمليات كربلاي پنج را در ادامه میخوانید.
منطقه عملياتي شلمچه پشت كاتيوشا بوديم كه مورد اصابت خمپاره 106 قرار گرفتيم كه دو تن از همرزمانم شهيد و من جانباز 70 درصد قطع نخاع شدم. زماني متوجه شدم كه پاهايم پشت گردنم قرار گرفته بود. در آن لحظات فقط خدا را ياد ميكردم و از او در حالي كه غرق در خون خود بودم، كمك خواستم. بعد از شهادت دوستانم ديگر كسي را در آن لحظه جز خدا نداشتم. هر چه توان داشتم همه را صدا زدم. فريادي از ته قلبم كشيدم. بهخدا قسم هرگز يادم نمي رود كه بعداز آن چقدر گریه کردم و خدا و امام حسين (ع) را صدا زدم. خدا به دادم رسيده بود. لبهايم خشك فقط به ياد امام حسين و يارانش خودم را روحيه مي دادم.
«عشق بسیجی»
خورشيد غروب كرد و من تنها چند ساعتي از تاريكي هوا نگذشته بود كه ديدم صداي پايي ميآيد. حيوان ولگرد(سگ) تا سه روز از اذان مغرب تا اذان صبح زوزه ميكشيد. شبها مي آمد و مي رفت تا اينكه روز سوم با پارس كردن آن حيوان به خودم آمدم. بسيجي 14 ساله با لباس مقدس بسيجي و يك چفیه نو معلوم بود كه تازه تحويل گرفته است، جلو آمد و با ديدن ما لحظهاي در خود فرو رفت و گفت: شما اينجا چه كار ميكنيد من مي روم تا كمك بياورم. آن بسيجي با عشق به امام حسين (ع) رفت هنوز به نيمههاي راه نرسيده بود كه صداي خمپارهاي شنيدم چند ثانيه اي بيش نبود كه رفته بود كه به صداي آن سرم را بلند كردم بله خمپاره درست به موتور خورده بود و او با موتور به هوا پرتاب شدند و جسم قطعه قطعه شدهاش بر روي زمين ريخت. ما در جبهه ايثارگران بسياري داشتيم كه از جان خود مايه ميگذاشتند و عاشقانه به شهادت ميرسيدند.
حدود 15 روز بود كه با سپاه يك صد هزار نفري محمد رسول الله (ص) به منطقه اعزام شده بوديم. وقتي كه ياد آنها روزها ميافتم در دلم حسرت ميخورم، مي گفتم توي دلم خندهام مي گرفت پانزده روز قبل كسي با كسي آشنا نبود. همه براي هم غريبه بوديم . اما امروز با گذشت زمان با يكديگر دوست و آشنا شده بوديم و نميتوانستيم دوري يكديگر را تحمل كنيم.
داستان پدر قهرمان
«موسي برزگري» مردي بود با موهاي جو گندمي و قدي متوسط و سني حدود چهل سال، بزرگ دسته ما بود. ميگفت: كارمند شهرداري است و براي چندمينبار است كه به جبهه ميآيد. او براي ما بچهها از زندگيش تعريف ميكرد و ميگفت: خانهاش در گرگان است و اصل و نسبش تبريزي است. پانزده سال پيش همراه فاميلهايشان به شهر گرگان مهاجرت كردهاند. البته اين درد و دلها را فقط براي من ميكرد. من و او خيلي صميمي و همراز شده بوديم. او چند ماشين سلماني با خودش آورده بود و مواقع استراحت گردان سرو صورت بچهها را اصلاح ميكرد و ميگفت: چهارده صلوات براي اصلاح سر مي گيرم. پائين بيا هم نيستم. روزي از روزها عكسي از كيفش در آورد و گفت: اين عكس پسرهامه؛ پسر بزرگم اسمش «قهرمان» و اون يكي «رمضان». آنها در نبود من سرپرستي خانه را بر عهده دارند.
پدر قهرمان عصر همان روز به لشكر ده سيدالشهداء دستور آماده باش داده شد و رزمندگان همه عاشقانه و مخلصانه خود را براي يك عمليات بزرگ آماده كردند و در اين عمليات مردي از مردان خدا در كربلاي پنج به شهادت رسيد.
منبع: پرونده فرهنگی شهدا،اداره اسناد انتشارات، هنری